Friday, October 10, 2003

فکرش رو بکن
ساعت یک و نیم نصفه شبه ، نه تنها بیخوابی زده به سرت ، بات آلسو سرت هم داره از درد میترکه ، یه دونه قرص دیازپام 10 قبلن خوردی ، میخوای بری دومی رو بخوری که یادت میاد فردا باید ساعت 6 پاشی بری دانشگاه ، اون وقت با 2 تا دیازپام از ساعت 12 زودتر نمی تونی بیدار شی ، پس بیخیالش میشی ، کامپیوتر رو روشن میکنی میافتی به جون نت ، ابوالبشری آنلاین نیست ، خبر نامه ی گویا و پیک ایران رو سوراخ میکنی ، هر وبلاگی که تو لیستت هست میخونی ، ساعت میشه دو و نیم ، حالا نه تنها سرت داره میترکه از درد ، و خوابت نمیبره ، چشمات هم دارن از کاسه میزنن بیرون ، به فکرت میزنه که بری بیرون قدم بزنی ،از این فکر هوشمندانه ای که به سرت زده به خودت میبالی با شلوارک راه میافتی تو راه پله ، نصفه شبه کی به کیه میرسه به در میبینی قفله ، بر میگردی بری بالا کلید بیاری که یادت میافته کلید رو بعد از ظهر دادی به مامانت ، اون هم خوب لابد گذاشته تو کیفش ، میافتی به جون کیف مامانه ، خالیش میکنی وسط راهرو دنبال کلید که چشت میافته به بسته سبز سیگار مور که چشمک میزنه ، تو دلت میگی عقشه ، فعلن بذار یه دودی به خودمون بدیم تا بدش چی پیش بیاد ، دسته کلید رو بیخیال میشی ، میفتی دنبال فندک ، فندک هم مطابق معمول یا گاز نداره یا سنگش خرابه ، روشن نمیشه ، یادت میفته که تولد ننت نزدیکه ، از شر فکر کادو خریدن راهت میشی ، یه فندک مشکی زیپو میاد جلوی نظرت ، کجا دیده بودیش؟ تو اون آبمیوه گیری روبرو پارک ملت ، یاد اون شبی میافتی که دسته جمعی رفتین آبمیوه بخورین که برف گرفت ، همه جلو آبمیوه گیری جمع شده بودین ، بسکه هوا سرد بود همه به جای ابمیوه قهوه و نسکافه میخوردن ، اما تو مثل اسکولا آب شاتوت میخوردی
غصت میگیره ، فکر میکنی الان اون ته دنیا ساعت چنده ؟ باز دلت تنگ میشه
بعد از 10 دقیقه که همونجوری زل زدی به دیوار به یاد گذشته، یاد یه نخ موری که دستته میافتی ، اگه فندک نیست کبریت که هست ، وقتشه که کابینت ها رو بریزی بیرون ، تو روز هیچ وقت نتونستی تو کابینت چیزی پیدا کنی ، چه برسه به نصفه شب ، کبریت رو بیخیال میشی ، یه بسته پفک که معلوم نیست چند صد سال ته کابینت افتاده بوده رو در میاری و میگی اگه مور نشد ، اشی مشی رو عشقه
اما عمر بسته های پفک کوتاهه ، باز یاد مور میفتی ، میزاری بین لبات و همونطوری خاموش یه پک محکم میزی ، دهنت خنک میشه ، باز کرمش میفته به جونت ، از اونجا که کف آشپز خونه نشستی ، اولین چیزی که چشت بهش میفته گازه ، یه لامپ 200 وات تو کلت روشن میشه ، بعد از اینکه 10 دقیقه با فندک گاز ور میری موفق میشی روشنش کنی ، سیگار رو میزاری لب دهنت و کلت رو میبری جلوی آتیش ، هرم گرما میزنه چش و چارت رو میسوزونه ، سیگار رو میندازی همونجا میپری جلو آینه که نکنه ابروهات سوخته باشه ، میبینه ابروهات دونه به دونه سر جاشونه ، میگی کاشکی سوخته بودن ، حدقل یه کم صاف و صوفشون میکردم
بر میگردی سراغ مور ـ تا حالا نصفش سوخته ، از خیر دخانیات میگذری ، برای اینکه کونت نسوزه میگی برای سلامتیت ضرر داره ، سریع هم همه ی آدمای فامیل که بر اثر سرطان مردن رو میاری جلوی چشت ، بعد یاد روزای آخر داییت تو بیمارستان میفتی ، بعد خوب مشخصه یاد شب آخرش میفتی همین برات بسه که سر دردت رو تبدیل کنه به یه درد غیر قابل تحمل ، سعی میکنی بهش فکر نکنی شاید خود به خود خوب شه ، ولی معمولن هر وقت سعی میکنی به چیزی فکر نکنی اینقدر بهش فکر میکنی تا دیوانه شی ، به خودت میگی سر درد بد ترین درده ، بعد یاد اون روزی میفتی که دندونت درد میکرد ، حالا شک نداری که بد تر از دندون درد وجود نداره ، بی خود نیست که میگن دندون درد درد یزیده ، بعد تا میاد فکرت منحرف شه سمت تاریخ صدر اسلام و خلفای اموی ، یاد صورت بابات میفتی وقتی کلیه اش سنگ دفع میکرد ، به خودت میگی نه بابا از دندون درد بد تر هم هست ، سریع اون مقاله پزشکی که یه دفه یه جا خونده بودی با همون فونت جلوی چشات ظاهر میشه ، یادت میفته که بد ترین درد درد زایمانه ، از ته دل خوشحال میشدی که زن نشدی ، بعد فکر میکنی که اگر هم زن میشدی حتمن سزارین میکردی، تو همین فکر هایی که مامانت از تو اتاق خواب هوار میزنه چرا مثل ارواح تو خونه پرسه میزنی ، مجبور میشی از سرامیک خنک آشپزخونه بکنی بری تو اتاقت
حالا چکار کنی که وفت بگذره؟ساعت تازه یه چهار و نیمه، هنوز یه ساعت و نیم مونده تا شیش ، مرشد و مارگاریتا رو از تو قفسه بر میداری ، حداقل 4 دفه خوندیش ، اما باز میشینی فصل هایی که در مورد به صلیب کشیدن مسیحه رو یه بار دیگه میخونی ، شاید یه ردی از مریم مجدلیه توش پیدا کنی
یاد فردا صبح میافتی که باید به خاطر یه کلاس ناقابل اصول سرپرستی شبکه پاشی این همه راه رو بری ، اون هم تو که عمرت رو گذاشتی رو شبکه ، میگی کی به کیه ، نمیرم به استاده میگم تو حذف و اضافه درس رو برداشتم ، خیالت از اونجا راحت میشه ، حالا حداقل شب اگه نتونستی بخوابی تا لنگ ظهر میگیری میکپی
خواب ذره ذره داره میاد تو چشات ، اما کتابه به جای حساسش رسیده ، متی باجگیر داره دنبال یهودای اسخریوطی میگرده که انتقام مسیح رو ازش بگیره ، دلت نمیاد کتاب رو بذاری زمین ، بعد میگی گور پدرش من که میدونم چی میشه پتو رو میکشی رو خودت ، چه حالی داره تو سرمای اول صبح آدم بره زیر پتو ، می دونی که اگه یه تکون کوچیک بخوری خواب از سرت میپره ، اما نور تخمسسگه لوستر صاف تو چشمته ، سعی میکنی بهش توجه نکنی ، ولی مگه میشه ؟؟ مثل اینه که آدم بخواد با دندون لق نون بربریه بیات گاز بزنه ، شیطون رو نعلت میکنی ، یاد اون فیلم مستر بین میافتی که میخواست بخوابه لامپ رو با یه تفنگ اسباب بازی میشکوند ، دلت از اون تفنگ آب پاش ها میخواد که تو بچه گی یه روز در میون یه دونش رو خراب میکردی ، مزه ی آبه توی تفنگ آب پاش میاد زیر زبونت ، مزه ی پلاستیک میده
به شدت احساس حماقت میکنی ، تو دلت به زمین و زمون و خدا و پیغمبر و امام خمینی فحش میدی ، پا میشی که چراغ رو خاموش کنی ، همین که پتو رو میزنی کنار چنان باد سردی از پنجره میاد تو که یاد کولر گازی های کیش میفتی وقتی از بیرون خونه میومدی تو ، لامپ رو خاموش میکنی و میپری تو تخت ، خودت هم میدونی که دیگه فایده نداره ، داری خودتو گول میزنی ، خوابت دیگه پریده
گریت میگیره ، ساعت دقیقن 6 صبحه ، یاد دانشگاه میفتی ، اصول سرپرستی شبکه های اطلاع رسانی رو چند دفه تو دهنت میگردونی ، چه اسمه بابا ننه داره پر طمطراقی ، یاد جواهر فروشی مظفر مظفریان تو گاندی میفتی ، میگی اصول سرپرستی شبکه های اطلاع رسانی رو عشقه
حوله رو بر میداری میری دوش میگیری ، خودت هم میدونی که 10 دقیقه هم نمی تونی سر کلاس بیدار بمونی ، به عشق خواب ناز تو کلاس صورت رو نصفه کاره اصلاح میکنی و میزنی به چاک جاده

comments