Friday, February 20, 2004

یکی بود یکی نبود ، یه شهری بودش ، در واقع شهر نبود ، یه سیاره بود ، که به جای یه خورشید ، دور 3 تا خورشید میچرخید ، باز هم البته اسم هر 3 تاشون خورشید نبود ، 3 تا ستاره که هر کدوم واسه خودشون یه اسمی داشتن ، حالا ممکنه یکی بگه چه جوری ممکنه یه سیاره دور 3 تا ستاره بچرخه ؟ یا اصلن چه جوری 3 تا ستاره ممکنه اینقدر بهم نزدیک باشن ؟؟ ولی من به این چیزاش کاری ندارم . اگه خیلی هچل شدین از ستاره بپرسید اگه گیرش اوردین
خلاصه . حتمن میدونید که اگه یه سیاره دور 3 تا ستاره بچرخه دیگه برای مردم اون سیاره شب معنی نداره. اگر هم نمیدونید بدونید .
خلاصه مردم روی این سیاره واسه خودشون میگشتن و خوش بودن عشق و حال میکردن تا که یه روز ، و این یه روز همینجوری از الکی نبود ، یه 2-3 هزار سالی طول کشید تا اون روز شد . مبدا اش هم زیاد مهم نیست
خلاصه اون روز مردم بیدارشدن دیدن دبیا ، هر 3 تا خورشید با هم دست به یکی کردن خسوف کردن
مردم هم که تا حالا تاریکی رو تجربه نکرده بودن یه جورایی قاطی کردن و شروع کردن به آتیش روشن کردن . ولی خوب چون قبل از اون زیاد با آتیش کاری نداشتن تجربه ی کافی در این زمینه نداشتن ( آخه با مایکروویو غذا میپختن ) لذا آتیش سوزی راه انداختن ، و به همین سادگی تمدنشون از بین رفت

من دقیقن یادم نیست کی و کجا این قصه رو شنیدم . ولی دیشب تو خواب من هم همراه اون مردم تو آتیش سوختم

comments