Monday, January 03, 2005

یه کوچه است ، نه زیاد باریکه نه پهن ، دو طرفش دو تا دیواره آجریه خیلی بلنده که یه دونه سوراخ هم روشون نداره ، مثل دیوار زندان ، یا از این کارخونه قدیمی ها
ته کوچه یه تیر چوبیه که یه دونه چراغ ازش آویزونه ، یه لامپ چهله که یه تیکه حلبی بالاش بستن ، هوا اینقدر سرده که انگار سوزن تو تن آدم فرو میکنن، اگه ندونی ساعت هشته فکر میکنی دوازده اینقدر که همه جا تاریکه ، معلوم نیست کجا یکی آتیش روشن کرده بوی چوب سوخته میزنه تو دماغ ، دودش هم انگار همه جا رو گرفته ، شاید هم مه
تو میگی که اینجا بن بسته بیا مستقیم بریم ، میگم نه بن بست نیست راه از همین طرفه
میگی گم میشیم ها ! تو دلم میگم همین الان هم گم شدیم
میگی که سردته ، که میترسی ، میگم که داریم میرسیم
میدونم که نمیرسیم ،میدونم که کوچه بن بسته
ولی باید بریم

comments