خوابید و خواب دید
صØنه هاب جنگ Ùˆ خونریزی را به یاد آورد،صدای اعجاب انگیز برخورد شمشیر ها Ùˆ آه Ùˆ ناله ضعیÙ� Ùˆ در عین Øال ÙˆØشت انگیز مردانی Ú©Ù‡ تا پای جان Ù…ÛŒ جنگیدند. بیاد آورد Ú©Ù‡ چگونه سر نیزه های نوک تیز بدن خمیده جنگجویان گریان را Ù…ÛŒ درید Ùˆ آنها را بالامی برد طوری Ú©Ù‡ بیشتر Ùˆ بیشتر در بدنشان Ù�رو Ù…ÛŒ رÙ�ت، به خاطر آورد Ú©Ù‡ چگونه قربانیان این سرنیزه ها Ù�ریاد Ù…ÛŒ کشیدند Ùˆ در اوج دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدند ØŒ به خاطر آورد Ú©Ù‡ چگونه به چشمان این قربانیان خیره شد Ùˆ از زجری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشیدند غرق لذت شده بود.سپس مرگ خودش را به یاد آورد،مرگی Ú©Ù‡ به بسته شدن چشمان جغد شباهت داست - Ùˆ بعد هم زنده شدن دوباره اش را، به خاطر آورد چگونه با وجود بارانی سیل آسا از جنگل عبور کرده Ùˆ به دهکده ای رسیده بود Ùˆ زنی را آنجا یاÙ�ته بود. طعم لذت بخش خون او Ùˆ زوزه گرگها در کوههای تاریک را به یاد آورد.روزها Ùˆ شبهایی را به یاد آورد Ú©Ù‡ به سرعت برق گذشته بودند . خورشید ØŒ باران ØŒ ابر Ùˆ تندر.همیشه همینطور بود طوری Ú©Ù‡ گاهی Øساب زمان از دستش خارج Ù…ÛŒ شد . گاهگاهی به نزدیکترین دوستانش نامه نوشته بود ØŒ Ùˆ در نتیجه دریاÙ�ته بود Ú©Ù‡ اØتمالا دویست سال از مرگ آنها Ù…ÛŒ گذشت . با چنان اندوهی روی میزش خم شده بود Ú©Ù‡ به سختی Ù…ÛŒ توانست Ù†Ù�س بکشد . دیگر نامه نمی نوشت Ùˆ Øتی اگر نامه ای دریاÙ�ت Ù…ÛŒ کرد - Ú©Ù‡ به ندرت اتÙ�اق میاÙ�تاد - دیگر آن را باز نمی کرد. در عین Øال زمان زمان بدون توجه به این مسایل در گذر بود . هر شب در تابوتش را باز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از بسترش Ú©Ù‡ از خاک نرم بود بر Ù…ÛŒ خواست تا چیزی برای خوردن پیدا کند . در یکی از اولین شبهای ماه اکتبر وقتی دریچه زیر زمین را گشود متوجه شد Ú©Ù‡ راهرو خالی شده است . تمامی اثاث را برده بودند ØŒ از جا لباسی Ùˆ آینه ها گرÙ�ته جا چتری کنار در را ØŒ Øتی Ù�رس ها را هم برده بودند . همان طور Ú©Ù‡ Ú©Ù�Ø´ های مشکی براثش را پوشیده بود قدم بر تابلو های خالی گذاشت Ùˆ مثل همیشه چرخید ØŒ تمامی تصاویر را برده بودند ØŒ Øتی تصویر لوسی را با ان لباس سپید Ùˆ چهره Ù�وق العاده زیبا . در Øالی Ú©Ù‡ هر لخظه بر نا باوریش اÙ�زوده
می شد از اتاقی به اتاق دیگر سرک کشید ، خانه را لخت کرده بودند .ه
صندلی ها Ùˆ میز ناهار خوری را هم برده بودند Ùˆ پرده های مخملی هم پایین کشیده شده بود ØŒ تمامی چیزهایی را Ú©Ù‡ به او تعلق داشت - صندلی ها ØŒ ساعت ها ØŒ کتابها Ùˆ چینی هایش - همه Ùˆ همه را برده بودند. نمی توانست سر در بیاورد Ù� برای اولین بار در زندگیش به ÙˆØشت اÙ�تا Ùˆ Ù…Ù�هوم
ضربه پذیری را Øس کرد . زمانی Ú©Ù‡ مستخدم داشت ØŒ خیلی آسوده تر بود چون او امور مربوط به خانه را رتق Ùˆ Ù�تق Ù…ÛŒ کرد . اما در بیست سال گذشته پیدا کردن مستخدم کار واقعا مشکلی شده بود . چند Ù†Ù�ری را هم Ú©Ù‡ استخدام کرده بود پر توقع Ùˆ غیر قابل اعتماد از کار در آمده بودند . انها به Ù…Øض اینکه او بیرون Ù…ÛŒ رÙ�ت جیم Ù…ÛŒ شدند یا نقره جات Ù�وق العاده با ارزشش را Ú©Ø´ Ù…ÛŒ رÙ�تند . یک شب در کاÙ�Ù‡ با یک مقا طعه کار به نام پاری آشنا شده بود Ùˆ بدین ترتیب بام خانه را تعمیر کرده بود Ùˆ مدخل جدیدی برای آن ساخته بود . اما مدت زیادی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نتوانسته بود باغبانی پیدا در نتیجه دور تا دور خانه را علÙ�های هرزی اØاطه کرده بود Ú©Ù‡ ارتÙ�اع آنها به پنجره اتاق نشیمن Ù…ÛŒ رسید . او از باغهای نا مرتب Ù†Ù�رت داشت همان طور Ú©Ù‡ از گورستان های نامرتب متنÙ�ر بود . با گذشت رمان او به تدریج از Ú¯Ùˆ شه گیری لذت برده بود بود. علÙ�های هرز نه تنها او را از دنیای خارج پنهان Ù…ÛŒ ساختند بلکه مانع ورود مهمانان نا خواسته Ù…ÛŒ گردیدند . اما Øالا خلوت او به شدت مورد تعرض قرار گرÙ�ته بود Ùˆ او تمامی مایملکش را از دست داده بود . با این وجود خوشØال بود Ú©Ù‡ دریچه زیر زمین از چشم آنها پنهان مانده بود چون چنان با Ú©Ù� پارکت تناسب داشت Ú©Ù‡ دیدن ان تقریبا غیر ممکن بود ØŒ همیشه از این ÙˆØشت داشت Ú©Ù‡ ممکن بود در طول روز یک Ù†Ù�ر او را در جالت خواب غاÙ�Ù„ گیر کند . از مرگ هراسی نداشت ØŒ چیزی Ú©Ù‡ ار آن Ù…ÛŒ ترسید آسیب دیدگی Ùˆ معلولیت بود این قسمت از شهر Ú©Ù‡ زمانی آوازه ای داشت Øالا از جوانان هرزه ای موج میزد Ú©Ù‡ سرگرمی آنها ریختن بنزین روی خانه به دوشهایی بود Ú©Ù‡ در کنار خیابان Ù…ÛŒ خوابیدند Ùˆ بعد هم به آتش کشیدن آنها......Ù‡
ادامه دارد
صØنه هاب جنگ Ùˆ خونریزی را به یاد آورد،صدای اعجاب انگیز برخورد شمشیر ها Ùˆ آه Ùˆ ناله ضعیÙ� Ùˆ در عین Øال ÙˆØشت انگیز مردانی Ú©Ù‡ تا پای جان Ù…ÛŒ جنگیدند. بیاد آورد Ú©Ù‡ چگونه سر نیزه های نوک تیز بدن خمیده جنگجویان گریان را Ù…ÛŒ درید Ùˆ آنها را بالامی برد طوری Ú©Ù‡ بیشتر Ùˆ بیشتر در بدنشان Ù�رو Ù…ÛŒ رÙ�ت، به خاطر آورد Ú©Ù‡ چگونه قربانیان این سرنیزه ها Ù�ریاد Ù…ÛŒ کشیدند Ùˆ در اوج دست Ùˆ پا Ù…ÛŒ زدند ØŒ به خاطر آورد Ú©Ù‡ چگونه به چشمان این قربانیان خیره شد Ùˆ از زجری Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کشیدند غرق لذت شده بود.سپس مرگ خودش را به یاد آورد،مرگی Ú©Ù‡ به بسته شدن چشمان جغد شباهت داست - Ùˆ بعد هم زنده شدن دوباره اش را، به خاطر آورد چگونه با وجود بارانی سیل آسا از جنگل عبور کرده Ùˆ به دهکده ای رسیده بود Ùˆ زنی را آنجا یاÙ�ته بود. طعم لذت بخش خون او Ùˆ زوزه گرگها در کوههای تاریک را به یاد آورد.روزها Ùˆ شبهایی را به یاد آورد Ú©Ù‡ به سرعت برق گذشته بودند . خورشید ØŒ باران ØŒ ابر Ùˆ تندر.همیشه همینطور بود طوری Ú©Ù‡ گاهی Øساب زمان از دستش خارج Ù…ÛŒ شد . گاهگاهی به نزدیکترین دوستانش نامه نوشته بود ØŒ Ùˆ در نتیجه دریاÙ�ته بود Ú©Ù‡ اØتمالا دویست سال از مرگ آنها Ù…ÛŒ گذشت . با چنان اندوهی روی میزش خم شده بود Ú©Ù‡ به سختی Ù…ÛŒ توانست Ù†Ù�س بکشد . دیگر نامه نمی نوشت Ùˆ Øتی اگر نامه ای دریاÙ�ت Ù…ÛŒ کرد - Ú©Ù‡ به ندرت اتÙ�اق میاÙ�تاد - دیگر آن را باز نمی کرد. در عین Øال زمان زمان بدون توجه به این مسایل در گذر بود . هر شب در تابوتش را باز Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از بسترش Ú©Ù‡ از خاک نرم بود بر Ù…ÛŒ خواست تا چیزی برای خوردن پیدا کند . در یکی از اولین شبهای ماه اکتبر وقتی دریچه زیر زمین را گشود متوجه شد Ú©Ù‡ راهرو خالی شده است . تمامی اثاث را برده بودند ØŒ از جا لباسی Ùˆ آینه ها گرÙ�ته جا چتری کنار در را ØŒ Øتی Ù�رس ها را هم برده بودند . همان طور Ú©Ù‡ Ú©Ù�Ø´ های مشکی براثش را پوشیده بود قدم بر تابلو های خالی گذاشت Ùˆ مثل همیشه چرخید ØŒ تمامی تصاویر را برده بودند ØŒ Øتی تصویر لوسی را با ان لباس سپید Ùˆ چهره Ù�وق العاده زیبا . در Øالی Ú©Ù‡ هر لخظه بر نا باوریش اÙ�زوده
می شد از اتاقی به اتاق دیگر سرک کشید ، خانه را لخت کرده بودند .ه
صندلی ها Ùˆ میز ناهار خوری را هم برده بودند Ùˆ پرده های مخملی هم پایین کشیده شده بود ØŒ تمامی چیزهایی را Ú©Ù‡ به او تعلق داشت - صندلی ها ØŒ ساعت ها ØŒ کتابها Ùˆ چینی هایش - همه Ùˆ همه را برده بودند. نمی توانست سر در بیاورد Ù� برای اولین بار در زندگیش به ÙˆØشت اÙ�تا Ùˆ Ù…Ù�هوم
ضربه پذیری را Øس کرد . زمانی Ú©Ù‡ مستخدم داشت ØŒ خیلی آسوده تر بود چون او امور مربوط به خانه را رتق Ùˆ Ù�تق Ù…ÛŒ کرد . اما در بیست سال گذشته پیدا کردن مستخدم کار واقعا مشکلی شده بود . چند Ù†Ù�ری را هم Ú©Ù‡ استخدام کرده بود پر توقع Ùˆ غیر قابل اعتماد از کار در آمده بودند . انها به Ù…Øض اینکه او بیرون Ù…ÛŒ رÙ�ت جیم Ù…ÛŒ شدند یا نقره جات Ù�وق العاده با ارزشش را Ú©Ø´ Ù…ÛŒ رÙ�تند . یک شب در کاÙ�Ù‡ با یک مقا طعه کار به نام پاری آشنا شده بود Ùˆ بدین ترتیب بام خانه را تعمیر کرده بود Ùˆ مدخل جدیدی برای آن ساخته بود . اما مدت زیادی Ù…ÛŒ شد Ú©Ù‡ نتوانسته بود باغبانی پیدا در نتیجه دور تا دور خانه را علÙ�های هرزی اØاطه کرده بود Ú©Ù‡ ارتÙ�اع آنها به پنجره اتاق نشیمن Ù…ÛŒ رسید . او از باغهای نا مرتب Ù†Ù�رت داشت همان طور Ú©Ù‡ از گورستان های نامرتب متنÙ�ر بود . با گذشت رمان او به تدریج از Ú¯Ùˆ شه گیری لذت برده بود بود. علÙ�های هرز نه تنها او را از دنیای خارج پنهان Ù…ÛŒ ساختند بلکه مانع ورود مهمانان نا خواسته Ù…ÛŒ گردیدند . اما Øالا خلوت او به شدت مورد تعرض قرار گرÙ�ته بود Ùˆ او تمامی مایملکش را از دست داده بود . با این وجود خوشØال بود Ú©Ù‡ دریچه زیر زمین از چشم آنها پنهان مانده بود چون چنان با Ú©Ù� پارکت تناسب داشت Ú©Ù‡ دیدن ان تقریبا غیر ممکن بود ØŒ همیشه از این ÙˆØشت داشت Ú©Ù‡ ممکن بود در طول روز یک Ù†Ù�ر او را در جالت خواب غاÙ�Ù„ گیر کند . از مرگ هراسی نداشت ØŒ چیزی Ú©Ù‡ ار آن Ù…ÛŒ ترسید آسیب دیدگی Ùˆ معلولیت بود این قسمت از شهر Ú©Ù‡ زمانی آوازه ای داشت Øالا از جوانان هرزه ای موج میزد Ú©Ù‡ سرگرمی آنها ریختن بنزین روی خانه به دوشهایی بود Ú©Ù‡ در کنار خیابان Ù…ÛŒ خوابیدند Ùˆ بعد هم به آتش کشیدن آنها......Ù‡
ادامه دارد