Thursday, September 04, 2003

خوابید و خواب دید
صحنه هاب جنگ و خونریزی را به یاد آورد،صدای اعجاب انگیز برخورد شمشیر ها و آه و ناله ضعی� و در عین حال وحشت انگیز مردانی که تا پای جان می جنگیدند. بیاد آورد که چگونه سر نیزه های نوک تیز بدن خمیده جنگجویان گریان را می درید و آنها را بالامی برد طوری که بیشتر و بیشتر در بدنشان �رو می ر�ت، به خاطر آورد که چگونه قربانیان این سرنیزه ها �ریاد می کشیدند و در اوج دست و پا می زدند ، به خاطر آورد که چگونه به چشمان این قربانیان خیره شد و از زجری که می کشیدند غرق لذت شده بود.سپس مرگ خودش را به یاد آورد،مرگی که به بسته شدن چشمان جغد شباهت داست - و بعد هم زنده شدن دوباره اش را، به خاطر آورد چگونه با وجود بارانی سیل آسا از جنگل عبور کرده و به دهکده ای رسیده بود و زنی را آنجا یا�ته بود. طعم لذت بخش خون او و زوزه گرگها در کوههای تاریک را به یاد آورد.روزها و شبهایی را به یاد آورد که به سرعت برق گذشته بودند . خورشید ، باران ، ابر و تندر.همیشه همینطور بود طوری که گاهی حساب زمان از دستش خارج می شد . گاهگاهی به نزدیکترین دوستانش نامه نوشته بود ، و در نتیجه دریا�ته بود که احتمالا دویست سال از مرگ آنها می گذشت . با چنان اندوهی روی میزش خم شده بود که به سختی می توانست ن�س بکشد . دیگر نامه نمی نوشت و حتی اگر نامه ای دریا�ت می کرد - که به ندرت ات�اق میا�تاد - دیگر آن را باز نمی کرد. در عین حال زمان زمان بدون توجه به این مسایل در گذر بود . هر شب در تابوتش را باز می کرد و از بسترش که از خاک نرم بود بر می خواست تا چیزی برای خوردن پیدا کند . در یکی از اولین شبهای ماه اکتبر وقتی دریچه زیر زمین را گشود متوجه شد که راهرو خالی شده است . تمامی اثاث را برده بودند ، از جا لباسی و آینه ها گر�ته جا چتری کنار در را ، حتی �رس ها را هم برده بودند . همان طور که ک�ش های مشکی براثش را پوشیده بود قدم بر تابلو های خالی گذاشت و مثل همیشه چرخید ، تمامی تصاویر را برده بودند ، حتی تصویر لوسی را با ان لباس سپید و چهره �وق العاده زیبا . در حالی که هر لخظه بر نا باوریش ا�زوده
می شد از اتاقی به اتاق دیگر سرک کشید ، خانه را لخت کرده بودند .ه
صندلی ها و میز ناهار خوری را هم برده بودند و پرده های مخملی هم پایین کشیده شده بود ، تمامی چیزهایی را که به او تعلق داشت - صندلی ها ، ساعت ها ، کتابها و چینی هایش - همه و همه را برده بودند. نمی توانست سر در بیاورد � برای اولین بار در زندگیش به وحشت ا�تا و م�هوم
ضربه پذیری را حس کرد . زمانی که مستخدم داشت ، خیلی آسوده تر بود چون او امور مربوط به خانه را رتق و �تق می کرد . اما در بیست سال گذشته پیدا کردن مستخدم کار واقعا مشکلی شده بود . چند ن�ری را هم که استخدام کرده بود پر توقع و غیر قابل اعتماد از کار در آمده بودند . انها به محض اینکه او بیرون می ر�ت جیم می شدند یا نقره جات �وق العاده با ارزشش را کش می ر�تند . یک شب در کا�ه با یک مقا طعه کار به نام پاری آشنا شده بود و بدین ترتیب بام خانه را تعمیر کرده بود و مدخل جدیدی برای آن ساخته بود . اما مدت زیادی می شد که نتوانسته بود باغبانی پیدا در نتیجه دور تا دور خانه را عل�های هرزی احاطه کرده بود که ارت�اع آنها به پنجره اتاق نشیمن می رسید . او از باغهای نا مرتب ن�رت داشت همان طور که از گورستان های نامرتب متن�ر بود . با گذشت رمان او به تدریج از گو شه گیری لذت برده بود بود. عل�های هرز نه تنها او را از دنیای خارج پنهان می ساختند بلکه مانع ورود مهمانان نا خواسته می گردیدند . اما حالا خلوت او به شدت مورد تعرض قرار گر�ته بود و او تمامی مایملکش را از دست داده بود . با این وجود خوشحال بود که دریچه زیر زمین از چشم آنها پنهان مانده بود چون چنان با ک� پارکت تناسب داشت که دیدن ان تقریبا غیر ممکن بود ، همیشه از این وحشت داشت که ممکن بود در طول روز یک ن�ر او را در جالت خواب غا�ل گیر کند . از مرگ هراسی نداشت ، چیزی که ار آن می ترسید آسیب دیدگی و معلولیت بود این قسمت از شهر که زمانی آوازه ای داشت حالا از جوانان هرزه ای موج میزد که سرگرمی آنها ریختن بنزین روی خانه به دوشهایی بود که در کنار خیابان می خوابیدند و بعد هم به آتش کشیدن آنها......ه

ادامه دارد

comments