Friday, September 12, 2003

زرتشت پرسید : قدیس در این جنگل چه کار می کند ؟
قدیس پاسخ گفت :سرود می سرایم و آن را زمزمه می کنم و با زمزمه ی ترانه هایم می گریم و می خندم . به مناجات می پردازم و خدا را سپاس می گویم ، چرا که با سرود و گریه و خنده و مناجات پروردگار خویش را نیایش می کنم .پروردگاری که خدای من است . وقت است که بگویی برای ما چه هدیه آوردهای؟
زرتشت با شنیدن آن سخنان به نشانه ی پذیرش در برابر قدیس سر خم کرد و گفت: چه دارم که به تو بدهم . بگذار تا چیزی از تو نگرفته ام از نزدت بروم و بدین گونه پیرمرد و زرتشت چون دو کودک خنده کنان از هم جدا شدند . ه
و چون زرتشت دیگر بار با خود تنها شد ، چنین گفت :
بس شگفت است . آیا این قدیس در این جنگل هنوز نشنیده که خدا مرده است؟؟


میگن که زرتشت چنین گفته ، من خودم نبودم اونجا راستش ، این داداشمون حاج فردریش تعریف کرد واسه من

comments