Sunday, October 12, 2003

بعضی چیزا هستن که حتی با اسید هم از ذهن آدم پاک نمیشن ، یعنی ممکنه آلزایمر بگیری اسم خودت از یادت بره ، اما هیچ وقت مسلن اولین مستی از یادت نمیره ، یا طعم اولین سیگار ، اولین عقش ، اولین سکس ، اولین کامپیوتر ! اولین حقوقی که میگیری ، اولین سفر مجردی یا هزار تا از این اولین تجربه های دیگه که اگه بخوای همش رو لیست کنی میشه وبلاگ اولین تجربه ها
اما یه حسی هست که برای من از همه ی اینا قوی تره ، از همشون قدیمی تره ، جزو اولین خاطرات بچه گیمه
من احتمالن از 2-3 سالگی دوچرخه داشتم ، و مثه همه بچه های دیگه با چرخ کمکی روزی 2000 بار دور حباط نقلی خونمون می چرخیدم
هیچ وقت یادم نمیره ، من 5 سالم بود ، محسن پسر خالم 1 سال از من بزرگتر بود ، از همون اول هم شر بود ، یه روز که خونه ما بود بنا کرد به مسخره کردن من که بچه ای و دوچرخت چرخ بغل داره ، من هم از همون اولش قد بودم ، همه آچار های بابام رو یکی یکی امتحان کردم تا بالاخره یکیش به پیج چرخ بغل خورد ، یه چیزی حدود 3 ساعت (احتمالن ) طول کشید تا ما 2 تایی این 2 تا پیچ رو باز کردیم
حالا ما میخوایم دوچرخه سواری یاد بگیریم ، ولی مگه تو حیاط 12 متری میشه این کارا رو کرد؟
خلاصه میریم تو کوچه ، اون موقع خونمون ته یه کوچه ی بن بست بودش ، حاج شعبون یادشه
اما کوچمون هم اینقدر باریک بود که اگه میخوردی زمین سرو کلت له میشد
خلاسه ما رفتیم تو کوچه پایینی ، یه کوچه ی باحالی بود که بهش میگفتن کوچه باغ ، خیلی قدیم اونجا کوچه باغ بود ، ولی اون موفع( 15-16 سال پیش) از کوچه باغ فقط دو ردیف کاج خیلی بلند مونده بود ، که الان همونا هم فکر نکونم باشن دیگه
خلاصه ما رفتیم اونجا ، اون موقع یه طوری بود که هر 2 ساعت یه بار یه ماشین از تو اون خیابون رد میشد ، یعنی چون به هیچ جا راه نداشت فقط هر کی خونش اونجا بود میومد و میرفت ، یه شیب ملایم هم داشت که دیگه برای تمرین دوچرخه سواری پرفکتش میکرد
حالا ما رسیدیم به اونجا به آقا محسن میگیم خوب ، حالا تو بیا به ما یاد بده اما مگه یه بچه 6 ساله نیل آرمسترانگه که بخواد به من دوچرخه سواری یاد بده؟
خلاصه یه دونه از این پیر مرد ها که یه جا تعهد کتبی دادن به همه کمکم کنند ( از اونا که اگه ازشون آدرس بپرسی بدبختت میکنن) اومد و شروع کرد آموزش دوچرخه سواری به ما ( البته ما هر دو سفید و تپل مپل بودیم پیر مرد ها هم همه یه جورایی تمایلات بچه بازانه دارن) خلاصه از اونجا که از اول بچه ی با استعدادی بودم تو نیمساعت تونستم با کمک این بابا که پشتم رو گرفته بود راه بیافتم
اینقدر حاشیه رفتم که اصل مطلب یادم رفت
اون موقع بود که وقتی پیر مرده پشت من رو ول کرد و من تا ته خیابون رکاب زدم یکی از بهترین لحظه های زندگیم بوجود اومد
بعدن حسی که حتی یه کم نزدیک به این یکی باشه نداشتم ، شاید وفتی اولین دفه دیزین رو سالم اومدم پایین ، ولی اون هم قابل مقایسه نبود با این
حالا اگه یه روزی بتونم که پرواز کنم ، مثل این بچه مایه دار های جز جیگر زده که پرواز میکنن دل ما رو میسوزونن ، شاید اون موقع خاطرات جوونیم زنده شه برام

comments