Monday, November 10, 2003

In my deepest nightmares,I see him

دیشب خواب دیدم دارم تو پارک قدم میزنم ، تنها ، هوا عالی بود ، مثل روزهایی که شبش بارون اومده ، بعدش یه دفه طوفان شد ، در عرض 2-3ثانیه هوا تیره و تار شد ، باد داشت من رو میبرد بعدش یه رعد و برق زد که همه جا لرزید از عظمتش ، ابر ها رفت کنار و یه دفه یه جمجمه ی اسکلت خیلی بزرگ از تو ابر ها اومد بیرون ، بعد من پیش خودم فهمیدم که این خداست ! به خودم گفتم آخ آخ دیدی یه عمر مسخره بازی در آوردیم بالاخره همه چی واقعیت داشت بدبخت شدیم ! خلاصه افتادم به خایه مالی ! اما نمی دونم چرا با خدا انگلیسی حرف میزدم . احتمالن به خاطر اینکه فکر میکردم فارسی بلد نیست ، من هم که عربی بلد نیستم !!!! همینطوری که داشتم سعی میکردم یه خاکی تو سرم بریزم از عقوبت و جهنم خلاص شم به خودم اومدم گفتم احمق تو خوابی !! و من هم هر وقت خواب ببینم و تو خواب بفهمم که دارم خواب میبینم سریع بیدار میشم (البته اگه خودم بخوام ، و الا اگه خوابش خوب باشه تا اونجا که دلم بخواد کشش میدم!)ه
حالا بعد از کلی بد بختی خوابم برده بود دوباره بیدار شدم ، این دفه دیگه هیچ جور خوابم نبرد ، صورت خدا از ذهنم نمیرفت بیرون ، خیلی چیز خوفی بود. اصلن کل خواب یه جورایی بود ، یه حالت گوتیک داشت ، درخت های پارکه غیر طبیعی بلند بودن ، خیلی هم قشنگ بودند ویژوال افکت هاش هم خیلی قشنگ بود ، اونجا که رعد و برق زد ابرها رفتن کنار از نظر جلوه های ویژه در حد ماتریکس بودش ! خلاصه خوابش خیلی غیر عادی بود

comments