Friday, July 30, 2004

اشکال آدمهای مثل من اینه که هیچ جور نمیتونن با مرگ کنار بیان
برای اونایی که یه جورایی به یه چیزایی اعتقاد دارن ، مرگ خیلی عادی تره تا برای من ، حداقل اونا میتونن خودشون رو اینطوری گول بزنن که آره رفت پیش خدا ، اونجا میره بهشت پیش شوهرش از این حرفا .هر وقت هم که دلشون تنگ شد کافیه که برن بهشت زهرا روی یه تیکه سنگ آب بریزن و یه فاتحه بخونن و تموم

اما من هیچ جور تو کتم نمیره که یه بابایی تا 1 دقیقه پیش داشته نفس میکشیده ، فکر میکرده ، میدیده ، اما حالا یه لاشه است

از همه وحشتناک تر اونان که با چشم باز میمیرن ، مرگ اونقدر ناگهانی رفته سراغشون که فرصت نکردن چشماشمون رو ببندن
با وجود همه ی این حرفها ، من از پیری خیلی بیشتر از مرگ میترسم . برای همینه که میخوام جوونمرگ شم

comments

Thursday, July 29, 2004

غم مرگ برادر را هارد به گاه رفته میداند

:((

comments

Friday, July 23, 2004


گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت کس بازیست يك چندي

comments

Tuesday, July 20, 2004

دیدی یه موقع آدم یاد یه چیزی میفته ، که میخواد یادش نیفته؟ یه چیزایی که آدم رو از تو میخوره ، اونوفت آدم هر کاری میکنه که اون فکر از سرش بره بیرون ، من خودم سرم رو میزنم به لبه ی میزی جایی
ولی یه موقع هایی ، سعی میکنم بهش فکر نکنم . برای اینکه بهش فکر نکنم سعی میکنم به یه چیز دیگه فکر کنم بعد عادیه که اونموقع نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم بعد با خودم فکر میکنم که الان دارم به چی فکر میکنم؟به اون چیزی که میخوام در موردش فکر نکنم؟به اون چیزی که سعی میکنم در موردش فکر کنم یا دارم فکر میکنم که دارم به چی فکر میکنم؟بعد به این نتیجه میرسم که دارم فکر میکنم که دارم به چی فکر میکنم ، بعد باز که از بالا نگاه میکنم میبینم که دارم فکر میکنم که فکر میکنم دارم به چی فکر میکنم ،


وقتی آدم داره دیوونه میشه ، خودش میفهمه که داره دیوونه میشه؟اصلا دیوونه ه خودشون میدونن که دیوونه ان؟اصلا بهش فکر میکنن؟

اصلا بهش فکر کردین؟

comments

Friday, July 16, 2004

الان فقط میخوام برم یه جا که هیچ کس رو نشناسم ، برم نیویورک ، میخوام هرویینی باشم.دوست دارم 10 دقیقه طول بکشه تا زیپم رو بالا بکشم ، میخوام صبح تا شب تو خیابونای نیویورک ول بگردم ، میخوام روحم پر بکشه برای یه صورت آشنا،یه کوچه ی آشنا،یه بوی آشنا ، میخوام دلم برای همه آدمهای روزمره ی زندگیم تنگ بشه
میخوام بیفتم زیر یه پل و به هر نامردی که رد بشه التماس کنم که یه پولی بهم بده برگردم تهران ، میخوام حال اون هرویینی هایی که هیچ کس حرفشون رو باور نمیکنه بفهمم







comments

Tuesday, July 13, 2004

تو به فلان عمت خندیدی گفتی All the children are insane waiting for the summer rain

comments

Saturday, July 10, 2004




Slip through your fingertips
Speak from your heart don't let it
Slip through your fingertips

comments

Friday, July 09, 2004

هوم
پنج سال پیش ، چنین روزی ، من ترم 11 موسسه ملی میخوندم ، بعدش از کلاس اومدم بیرون، چهار راه ولیعصر دیدم واااااااای چه خبره

گفتم که بعدن نگین این تو شورش های دانشجویی و صجنه های زد و خورد حاضر نبوده

comments

Saturday, July 03, 2004

در راستای همون کانورسیشن


-از تو لجباز تر فقط یکی دیدم
-کی؟دختره؟
-نه ، نو دیسک اروره ویندوز

comments